مرحوم دادگسترنیا خاطره
جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۵:۴۲ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
آقا...، اجازه
آقا، اجازه...
امروز میخواهم به جای آقا و برادر، شما را... ، پدر صدا کنم.
بگذار فقط چند دقیقهای با شما صمیمیتر از همیشه باشم.آخر دو سه شب است که غمی جانکاه، جانم را آزرده، و ماتمی سهمگین و غریب، آشفته و بیتابم کرده؛ از آن غمها که هر وقت گرفتارش میشدیم، سراغ خودتان میآمدیم؛ غمی که دوستانم به آن درد یتیمی میگویند.
راستی... دردِ یتیمیِ پدرِ نَسَبی جانکاهتر است یا... از دست دادن پدری که نهفقط الفاظ قرآن و ادب و شرف و جهاد و مقاومت و انسانیت و فداکاری و مردمداری و احساس مسئولیت و دهها واژة شریف دیگر را به ما یاد داد؛ که عمل مخلصانه به اینها را به ما آموخت؟ من یقین دارم که شما نکرده هیچ نگفتید؛ و نرفته راه ننمودید؛ و بدانچه گفتید، ایمان داشتید؛ و پیش از گفتن، بدانها عمل کرده بودید. شما اگر میگفتید فرزند زمان خویشتن باشیم، میدانستیم که خودتان بودهاید. شاهدش پای مجروح از جنگتان بود. یادگاری از عملیات بیت المقدس 2 ، ارتفاعات مائوت . اگر میگفتید هر کس بمیرد و امام زمان خویش را نشناخته باشد، به مرگ جاهلیت مرده است، خودتان شناخته بودید. شاهدش عشقی بود که به امام زمان و پیرجماران و خلف صالحش میورزیدید. اگر میگفتید راه این است و چاه آن، راه را رفته بودی و چاه را نه. شاهدش تقوای نمایان ، در سراسر وجودتان بود.
پدرم!
بگذار روشن و صریح بگویم که ما در عملَتان و ترکَتان ، در ردَّتان و قبولتان، در مهرتان و قهرتان، در همهچیزتان خدا را دیدیم و قرآن را و تقوی را . «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» را که می شنیدیم ، شما در ذهنمان بودیدو شما بودید که گویا فرشتگان رحمت بر قلبتان نازل شده و به شما آرامشی عمیق بخشیده بودند؛ چنانکه در زندگی دنیایی تان، به فضل خدا و به سبب ایمان و عمل صالحتان، به قول ثابت رسیده بودید و بر سر همان عهدی بودید که از روز الست با خدایتان بسته بودید. زندگینامه تان گواهی میداد که لحظهای در راهی که برگزیده بودید، در امامی که پیرویاش را کرده بودید، و در مقتدایی که عاشق و پرچمدارش بودید، تردید نکردید و نهفقط گوش به وسوسههای شیطان و دروغهای خناسان نسپردید، که آیینه دار تمامنمای ولایت در مدرسه بودید .
پدرم!
من یقین دارم که حکمت محکم و لطف ناشناختهای در پشت پردة رحلت جانسوز تان پنهان است. شما آیتی بودید نسخ ناشدنی ، و از خداوند حکیم و ودود نمیسزد که چون تویی را از ما بگیرد و ما را بیدلسوز و بیراهنما گذارد.
ما شهادت میدهیم که تو پس از امام ، خود را غریبانه بر خاک کشیدی، دلسوزانه دستِ افتادگان وادی جهل را گرفتی، برای یتیمان پدری کردی و برای بیخانمان ها، خانه ساختی، به هر خیری سر کشیدی، از هر شرّی گریختی، بیتاب دیدار یار بودی، در غم یاران شهیدت از عمق جان می گریستی، دلتنگ یاران سفرکردهات بودی، و صبوری کردی، تا آن ساعت مهیب، در آن شب عجیب، در جادهای که جان تو را ستاند و به خدا رساند. من فقط از این بیوفاییات در عجبام که چگونه نگران این هزاران چشم منتظر نبودی. من از این بیمهریات متحیرم که تکو تنها بیهمراهی هیچیک از ما به دیدار محبوب کوچ کردی. ببینم؛ راست بگو: چه نشانت دادند و چه دیدی که از اینهمه دل بریدی. تو اینهمه بیوفا نبودی که ما را در این حیرانیهای پیش رو تنها گذاری. ما هیچ؛ حسینات؛ حسنات؛ زینبات؛ همسرت؛ پدرت؛ مادرت. آه، برادرانت، که شکستند در فراق تو! آه، دوستانت، که هنوز رفتنت در باورشان نمی گنجد! آه، بستگانت که نخ تسبیح جمعشان بودی ! آه، شاگردانت که دستگیرشان بودی ! آه، معلمانت، که شاگردی می کردند در کلاس درسَت! آه، همرزمانت که بوی خاکریز و خون و شهادت را از تو استشمام می کردند! آه، همکارانت که در هر واقعه ای تو معین و راهنمایشان بودی . چقدر دوست داشتیم که میماندی و باز برایمان لبخند میزدی، لطیفه میگفتی، راه مینمودی، و دستگیری میکردی! حتی چقدر دوست داشتیم که باز نهیبمان میزدی و نصیحتمان میکردی!
پدرم!
یادمان نرفته که تو از میان همة شغلها، معلمی را برگزیده بودی که هنر عشق ورزیدن است و راهنمایی و دستگیری. تو اگرچه از ساختن خانه و مدرسه برای محرومان غافل نبودی، انسانسازی را سرلوحة کارنامة ایثارت قرار داده بودی؛ صدقة جاریهای که تا دنیا دنیاست، بر روح پاکت خیر و برکت میبارد. چه دستها که گرفتی! چه بیراههرفتهها که به راه بازگرداندی! چه لبخندها که بر لبها نشاندی! چه حقها که گفتی! چه خون دل ها که نخوردی ! چه راهها که گشودی! چه مهربانیها که نمودی!
پدرم!
سلام بر تو روزی که بودی و چون شمع سوختی و به ما راه نمودی؛ و سلام بر تو روزی که غریبانه رفتی و جان از مهلکة دنیا به سلامت به در بردی؛ و سلام بر تو روزی که امیدمان به شفاعت توست. اکنون و هیچگاه دعایت را از ما دریغ نکن. دلهایمان را دریاب و در غمها و شادیهایمان با ما باش؛ تا روزی که دوباره در کنار امام زمان که یادآورش بودی، به دیدارت نایل شویم و در رکابش عاشقانه جان سپریم و مگر در صبح های دل انگیز اردوی های جهادی در کنارت زمزمه نکردیم : اللهم ان حال بینی و بینه الموت الذی جعلته علی عبادک حتما مقضیا فاخرجنی من قبری ... و مگر شهادت را در نمازهایت طلب نمی کردی . یادم نمی رود که از تو آموخته بودم که در قنوت نمازهایت می خواندی : الهی احینی سعیدا و امتنی شهیدا . سعید زیستی و حمید بودی و از خدای مهربان می خواهم که دیگربار بیایی و شهید بروی .
من تا زندهام، تو را در کلاس حاضر میبینم؛ به کلاس که قدم می گذاشتی بهار با نسیم نفسهایت می شکفت و عطر گل محمدی ات فضا را می آکند. با قلب زلالت ، دلها را به پاکی می خواندی و دستان گرم و صمیمیت مشق عشق می نوشتند و سرانگشتانت افق های فردای نور را نشانمان می دادند و اشارات تو آن سوی پرده های خاک را ، ملکوت پاک خدا را . و در این هنگامه تو منتظر هیچ تقدیری نبودی تا زندهام، به اردوی جهادی میروم؛ تا هستم، در نمازم به روح آرام تو اقتدا میکنم؛ تا همیشه، شاگرد بیان شیوا و عمل زیبایت هستم. تا نفس دارم، به راه تو میاندیشم.
پدرم!
یادت به خیر باد؛ یاد لبخند زیبایت؛ یاد کلام شیرینات؛ یاد قلب مطمئنات؛ یاد دل مهربانت؛ یاد ایمان بیتردیدت؛ یاد عمل صالحت... یادت، راهت، نامت، و آرمانت، آباد، و روح ملکوتیات شاد باد!
- ۹۳/۰۶/۱۴